ᴵⁿ ᵗʰᵉ ᵃʳᵐˢ ᵒᶠ ᵐʸ ᵏⁱⁿᵍ

بارون نم‌نم روی سنگ‌فرش‌های خاکستری می‌کوبید. صدای قدم‌های سربازها با ریتم بارون هماهنگ شده بود. طناب روی مچ‌های جیسونگ محکم‌تر کشیده می‌شد، انگار داشتن انتقام کل دودمان سلطنتی بی بند و بارشون رو از دست‌های لاغر اون می‌گرفتن
چشماش از خستگی و خون خشک‌شده ی کنار صورتش تار بود، اما هنوز لبخند گوشه‌ی لبش بود. همون لبخند رو مخی که باعث می‌شد جلادها بخوان زودتر کارشو تموم کنن
یه لحظه فکر کرد..
«..چند نفرشون به دروازه ی شمالی رسیدن؟..»
پاسخ، دردناکتر از زخم‌ش بود: شاید هیچ‌کس
دروازه‌های طلایی قصر، با صدای سنگینی باز شد.
سربازی زمزمه کرد:
– «به فرمان مستقیم ولیعهد، این شورشی رو به اتاق بازجویی خصوصی ببرین.»

جیسونگ خندید.
– «وای نه… شاهزاده‌ی عزیز خودش می‌خواد بازجویی کنه؟ ببین کی دلش برام تنگ شده.»
هیچ‌کس جوابش رو نداد. فقط صدای قدم‌ها، بارون، و نفس‌های خسته‌ش، باقی موند.
درِ بزرگ چوبی باز شد. اتاق نیمه‌تاریک بود.
و اونجا، وسط نور شمع‌ها، مردی با لباس سلطنتی و نگاهی که انگار از یخ درست شده بود، نشسته بود

___لی مینهو-ولیعهد چوسان___

چشماش از بالا تا پایین جیسونگ رو اندازه گرفت.
نه با نفرت. نه با ترس.
با چیزی بین خشم… و کنجکاوی

– «نام؟»
جیسونگ ابرو بالا انداخت.
– «هُنرمندِ عاشق… در خدمت شاهزاده.»
مینهو لب زد:
– «تو یا خیلی احمقی… یا خیلی خطرناک. می‌خوام بدونم کدومشی.
مینهو سرش رو کمی خم کرد، در حالی که انگشت‌های ظریف ولی محکمش روی دسته‌ی صندلی سلطنتی‌اش ضرب گرفته بودن. نگاهش هنوز بی‌احساس بود، اما گوشه‌ی لبش کمی بالا رفت.
نه به‌خاطر شوخی جیسونگ… بلکه انگار از این بازی، از این بی‌پروایی، خوشش اومده بود

– «آقای هنرمندِ احمق… این زبونت سرتو به باد می‌ده، ها.
جیسونگ بی‌آنکه چشم برداره، با همون حالت نیم‌خنده گفت:
– «تا حالا هم چیز زیادی برای از دست دادن نداشتم، قربان. حداقل بذار با افتخار و زبونم برم.
مینهو بلند شد. صدای کشیده شدن ردای سلطنتی‌اش روی زمین سکوت اتاق رو شکست. نزدیک شد، آهسته… ولی قدم‌هاش اون‌قدر سنگین بودن که انگار با هر حرکتش، وزنه‌ی قصر جابه‌جا می‌شد.
مقابل جیسونگ ایستاد. حالا فقط چند وجب فاصله بینشون بود.
چشمای جیسونگ به آرومی لرزیدن، نه از ترس، بلکه از هیجانِ عجیبِ این لحظه.

مینهو خم شد، صورتش به صورت جیسونگ نزدیک شد.
نفس‌های گرمش به پوست زخمی و خونیِ جیسونگ خورد
– «تو یه معمایی، شورشی. توی نقشه‌ای که همه‌ی جزئیاتش رو می‌دونستم، فقط تو بودی که بی‌نقشه ظاهر شدی..تنها کسی هستی که نمیتونم پیش بینیش کنم..»
جیسونگ پوزخند زد:
– «اگه قراره منو بکشی، دیگه چرا دنبال جواب می‌گردی؟»

– «شاید هنوز نمی‌خوام بکشمِت.»

لحظه‌ای سکوت شد. حتی نفس نمی‌اومد.

بعد، مینهو راست ایستاد و با لحن خشک‌تری گفت:

– «بیارینش پایین زندان. فردا بازجویی اصلیه.»

جیسونگ فریاد زد:

– «اِی ولیعهد! من هنوز اسممو نگفتم… نمی‌خوای بدونی؟»

مینهو، در حالی که پشت می‌کرد و از اتاق خارج می‌شد، فقط اینو گفت:
– «اسم تو مهم نیست. ولی اون نگاهی که توی چشماته… آشناست.»
در بسته شد.
جیسونگ، تنها، زخمی، خونی… و در دلش چیزی شروع به لرزیدن کرده بود.
نه از درد. نه از شکست.
بلکه از حس خطرناک و مرگباری که به شکل لبخند پنهان، توی چشم‌های ولیعهد دیده بود

#استری_کیدز #چان #لینو #چانگبین #هیونجین #هان #فلیکس #سونگمین #جونگینچ
دیدگاه ها (۱۶)

ᴵⁿ ᵗʰᵉ ᵃʳᵐˢ ᵒᶠ ᵐʸ ᵏⁱⁿᵍ

ᴵⁿ ᵗʰᵉ ᵃʳᵐˢ ᵒᶠ ᵐʸ ᵏⁱⁿᵍ

اسپویل؟:)

شنیدم که..

#عشق_پول#part22جیسونگ : خب ... مهم نیست ... من خوابم میاد *م...

پارت 1

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط